می گویم از دوری تو

از روزی که رفتی تا...

می گویم از دوری تو

از روزی که رفتی تا...

فصل

 

باسقوط دستای تو در تنم چیزی فروریخت             

هجرتت اوج صدامواز فراز شاخه آویخت 

ای زلال سبز جاری جای خوب غسل تعمید               

بی تو باید مرد وپژمرد زیرخاک باغچه پوسید

فصلی که من با توما شد فصل سبزخواهش برگ 

فصلی که ما بی تو من شد فصل خاکستری مرگ

تو بگو جز تو کودوم رود ناجی لب تشنگی بود      

جزتو آغوش کودوم باغ سایه گاه خستگی بود 

بی  تو  باید    بی  تو  باید

تا  نفس دارم    ببا رم                                                                     

من   برای  گریه  کردن

شونه هاتو    کم   میارم                                                                       

چشم تو   با هق هق من    با شکستن   آشنا نیست       

این شکستن بی صدابود      هرصدایی که صدا نیست

ای رفیق ناخوشی ها این خوشی باید بمیره 

جز تو همراهی ندارم که شب از من پس بگیره

با تو بدرود ای مسافر هجرت تو بی خطر باد

پر طپش باد دلی که خون به رگهای تنم داد

فصلی که من با تو ما شد   فصل سبز خواهش برگ 

فصلی که ما بی تو من شد فصل خاکستری مرگ 

اندیشه تو

 

چاله عمیق مخت رو اگر دستم می رسید، با کاردک اینقدر می تراشیدم که خالی خالی شود 

از آن اندیشه های گذشته های بچه گانه ی ...  

شاعری امروز می خواند، شعرش یادم رفت. از چشمهایت می گفت...

سخاوت عشق

از سخاوت عشق است یا خساست تو، 

اینهمه که...

دست بردار از این بازی بی پایان "کی بود کی بود،‌ من نبودم" چون نه من سر جنگ دارم نه تو سر سازگاری. 

گرد بد اندیشی را اقیانوس پاکی هم نمی تواند بشوید، تا کی فریاد کنم از بی گناهی؟

گاهی...

به تمامی روزنه های اطرافم خیره می شوم،  

که در حضور تو پر بودند از نور و عشق و سپیدی. 

حالا همه جا را سیاهچاله هایی بی انتها فراگرفته...

از تو...

 

از ارتفاع حسی بلند می گویم، از بلندای احساسی ناشناخته. 

از چگونگی ارتباطاتی که خارج از بعد ماست. 

از پیچیدگی تارهایی که نه در گنجایش ذهن توست و نه در نگاه هر هرزه ای که تو میبینی. 

از تنیدن احساسی به دور قلبم می گویم که هر آن میفشاردش، 

از زیبایی خاطرات کوچکی می گویم که نه در هم آغوشی روسپی های روسی ات میابی و نه در عشوه هم کلاسان هرجاییت. 

از چیزی می گویم که تو با آن بیگانه ای، بیگانه ای چون نمی خواهی که بدانی چه می گویم. 

فریاد من هم حتی شنوایی ات را باز نخواهد گرداند، چون تو به دنبال هوست رفتی که بهتری را برگزینی. 

از بهتری می گویم که تو آن را در ... میابی. شرم دارم که بگویم اما تو اینی و نه چیزی جز این! 

با اینهمه که هستی باز هم از تو می گویم... 

از تو... 

از تو... 

از تو...