می گویم از دوری تو

از روزی که رفتی تا...

می گویم از دوری تو

از روزی که رفتی تا...

از تو...

 

از ارتفاع حسی بلند می گویم، از بلندای احساسی ناشناخته. 

از چگونگی ارتباطاتی که خارج از بعد ماست. 

از پیچیدگی تارهایی که نه در گنجایش ذهن توست و نه در نگاه هر هرزه ای که تو میبینی. 

از تنیدن احساسی به دور قلبم می گویم که هر آن میفشاردش، 

از زیبایی خاطرات کوچکی می گویم که نه در هم آغوشی روسپی های روسی ات میابی و نه در عشوه هم کلاسان هرجاییت. 

از چیزی می گویم که تو با آن بیگانه ای، بیگانه ای چون نمی خواهی که بدانی چه می گویم. 

فریاد من هم حتی شنوایی ات را باز نخواهد گرداند، چون تو به دنبال هوست رفتی که بهتری را برگزینی. 

از بهتری می گویم که تو آن را در ... میابی. شرم دارم که بگویم اما تو اینی و نه چیزی جز این! 

با اینهمه که هستی باز هم از تو می گویم... 

از تو... 

از تو... 

از تو... 

نظرات 4 + ارسال نظر
آشمیرا یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ

برای کسی می گی که دنیاش با دنیات فرق داره



http://eshghema.blogsky.com/

سارا یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ق.ظ http://rokhsar.blogsky.com

سلام متن زیبایی بود موفق باشی

no booooooooooody یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ http://walker.blogsky.com

سلام توهم خوب مینویسی خسته نباشی

مسافر سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ http://doncorleone.blogsky.com

سلام
معلومه که خیلی دوستش داری ولی یه سوال
حس نمیکنی نسبت بهش احساس مالکیت داری ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد