می گویم از دوری تو

از روزی که رفتی تا...

می گویم از دوری تو

از روزی که رفتی تا...

مصلحت

 

خیلی سخته که بخوام عشق اون رو بذارم کنار،  

مثل یک صندوقچه قدیمی، تمام گذشته ام رو با اون ببوسم و بذارم کنار 

و برم به سمت خوشبختی احتمالی با شخصی که الان هیچ احساسی بهش ندارم. 

قلبم داره کنده می شه، چون دارم به این فکر می کنم که من بخوام با کسی غیر از تو زندگی کنم. 

گلوم سنگین شده، چشام داره می سوزه،  

نگاه! دستام هم داره می لرزه، همون انگشتهای قشنگی که تو عاشقشون بودی... 

سرشار از یه حس خاصی ام، حسی از خواستن و نخواستن، حسی از عشق و نفرت، حسی از... 

وحشتناکه که دیگه نباید به تو فکر کنم، که دیگه اسمت رو زیر لب زمزمه نکنم، که دیگه برای نبودنت گریه نکنم، که دیگه با مهتاب به جای تو خلوت نکنم، که دیگه... 

آه خدای من! 

این مصلحته مگه نه؟ 

مصلحتی که با گریه و آه و نخواستن آغاز بشه، مصلحتی که با گریه و حسرت از دستش بدی... 

میگن که کلاه عقل از سر میفته در برابر بلندای قد این مصلحت ها.  

چرا باید اسم یه سری حسرت ها، اجبارها، دوری ها، غم ها، و... رو مصلحت بذاریم؟ 

نازنین پروردگارم! من که تسلیم درگاه تو بودم! 

من که گفتم هر چی تو بخوای! فقط همه خواسته ام رو با تو در میون گذاشتم. 

بازم میگم: هر چی تو بخوای خالق من!  

الان مگه کاری دیگه از دست من برمیاد؟ اون رفته، به مصلحت تو!  

من موندم و اشک، من موندم و حسرت، من موندم و بیماری، من موندم و ...  

ممنونم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد